من هیچگاه انسانی مذهبی نبودم. حتا شاید خودم را یک ندانمگرای خداباور میدانستم. نه منطقم وجود موجودی ماوای طبیعه را که تمامی ابعاد زندگانی ما در مشعیت او است، میپذیرفت و نه به طور کامل رد میکرد. در باور خود خواسته بودم که کاری به کار این مسائل نداشته باشم. زندگی من معمولی بود، خودم هم. مرد تنهایی بودم که تمام دغدغهام مرور اخبار روزمره و هزینهی پیپ و سیر کردن شکمش بود. دلخوشیهایم چه بود؟ خوشگذانیهای نت فقط در شبها خلاصه میشد. نشستن در کافهی همیشگی و شنیدن آوای ویولنی که از پنجرهی روبروی کافه میآمد، نوشیدن قهوه در کنار کرم بروله، زل زدن به آسمان شب و البته بزرگترینش تیز کردن گوشها در وقت نجوای آدمها. آخر میدانید من خیلی تنها هستم و هم زبانی ندارم. بگذریم. من همین آدم معمولی بودم که در این چند خط خواندید، تا دیشب.
دیشب همانند همیشه در تراس کافهی سر کوچه نشسته بودم. صدای مخملین مردی گوشهایم را نسبت به خودش حساس کرد. صدا خطاب به کسی بود: پطرس تو همیشه برادر برگزیدهی من بودی. زمانی که من به آسما عروج کردم تو نگذاشتی دینم بر روی زمین بماند. تو به تبلیغ خداپرستی ادامه دادی و من را در مقابل پروردگارم رستگار کردی.
سرم را بالا آوردم و دوازده مرد در سنین مختلف را دیدم که در تراس کافه جمع شدهاند. مردی که صاحب صدا بود با ردای سفید رنگی پشت به من ایستاده و چهرهاش در تیررسم نبود. حدس زدم که هنرمند باشند با خودم گفتم این چند نفر جای دیگری را برای تمرین تئاترشان پیدا نکردند؟!
و البته برای من که حال و حوصله رفتن به تئاتر را نداشتم میتوانست سرگرم کننده باشد.
مرد سفید پوش به گوشهی تراس اشاره کرد و گفت: تو یوحنا، تو همیشه یکی از عزیزترین حواریون نزد من بودهای. تو کتاب آسمانی را جمعآوری کردی تو در حفظ آن کوشیدی، تو در بهشت نزد من جای داری.
سپس متوجه پیکری سیاه پوش شد که در آستانهی در کافه ایستاده بود و گفت: یهودا، میدانم که تو در آن شب به من خیانت کردی. میدانم که تو پناهگاه مرا به حاکمان یهودی رم نشان دادی و منکر دوستی با پیامبرت شدی، اما مژده باد که به واسطهی توبهات خدای من تو را بخشیده است و هم اینک تو دوباره در جمع حواریون من جای داری.
مرد سیاه پوش با شرمندگی نگاه خود را بر زمین انداخت.
مرد موهای بلندی داشت، حدس زدم که صورت زیبایی هم داشته باشد. خب باید که نقش عیسی مسیح به مردی خوشرو محول شود.
در همین افکار تجسم صورت هنرمند بودم که ناگاه برگشت سمت من. با اینکه پارچهی سرمهای آسمان تلالو ستارگان را دو چندان کرده بود، اما نوری که از چهرهی مرد تابید، مختل نگاهم شد. پس از آنکه چشمانم کمی به این نور عجیب عادت کرد، توانستم چهرهاش را بهتر ببینم. ابروان و چشمان کشیده و پوست گندم گونش به طرز باورنکردی شبیه به شمایل عیسی مسیح بود. با خودم گفتم این همه شباهت مگر میشود.
مرد که رد نگاهش هنوز بر من بود لبخندی زد و گفت: فرزندم این همه شباهت ممکن نیست.
قطره عرق سردی را که بر پشتم روان شد حس کرد. این مرد فکرم را خوانده بود. چگونه؟ این مرد چه کسی است؟
مرد خوشرو دوباره رو به من کرد: من چه کسی هستم؟ منم عیسی پسر مریم. منم همان دعوتکنندهی راستین که فرزندان آدم را به پرستش پروردگار یکتا میخواند. اینک تو نیز به سوی من و حواریینم بیا. تو قلب پاکی داری، روح تو مستحق مهرورزی پروردگار است اگر که توبه کننده باشی.
آن قدر ناگهانی از جایم برخاستم که صندلیام از پشت بر زمین افتاد. میدانستم که اگر در آن تراس ماندگار باشم قالب تهی خواهم کرد. این بود که شتافتم با تمام توانی که در خود سراغ داشتم، به پیادهها تنه زدم و کوچهی سنگفرش را بدون مقصد دویدم. آن شب را تا صبح در حرارت بالایی در تب سوختم و سوختم و به هذیان گویی طی کردم. فردا صبح دلم طاقت نیاورد به سمت کافه رفتم. از پسرکِ کافهچی پرسیدم: آن دوازده مردی که دیشب مهمان کافه بودند، آنها که بودند؟
پسرک با تعجب نگاهم کرد: آقا شما دیشب بدون پرداخت هزینه قهوه و کرم بروله فرار کردید.
گفتم: من از دیدن آن مرد سفید پوش ترسیده بودم. شما هم او را دیدید؟ همان دیوانهای که خود را عیسی مسیح میخواند و با حوایونش در این تراس نشسته بود.
پسر خندید با صدای بلند: آقا ممنون که اول صبح دلم را شاد کردید. اما دیشب در میدان شهر تظاهرات بود و شما تنها مهمان کافهی ما بودید. تمام شب کسی غیر از شما در این تراس نیامد. حالا ممنون میشم پول سفارش دیشبتان را پرداخت کنید.
یک پاسخ
👌👌👏👏